سلام مامانی امروز ما فهمیدیم که خدا تو رو به ما هدیه داده . صبح ساعت 7 که داشتم می رفتم سرکار به بیبی چک زل زدم چشمام لوچ شده بود که یه هو دیدم یه خط کمرنگ دیگه هم افتاد دستام داشت می لرزید مامان عین پیرزن ها شده بود گریه ام گرفت آخه فکر نمی کردم خدا به این زودی تو رو به ما بده ، آخه تو حتی یک ماه هم من و بابایی رو منتظر نگذاشتی و ترسیدم که لیاقتت رو نداشته باشم .همیشه دلم می خواست مجید رو سورپرایز کنم و یه جور خاص بهش این خبر رو بدم ولی رفتم سریع بیدارش کردم و بیبی چک رو بهش نشون دادم گفتم ببین من دو تا خط می بینم یا واقعا دو تا خط هست بابایی هم که چشماش رو تازه باز کرده بود گفت آخه من الان چی می تونم ببینم بعد خندید و با لبخند رضایت بخش دوباره خوابید آخه بابات خیلی خوابالوئه و خواب رو بیشتر از هر چی دیگه دوست داره البته بعد از من و تو . ببین آخه چقدر خط کمرنگه
نظرات شما عزیزان:
|